ﺩﻭ ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺯﯼ ﮔﻠﻒ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﮔﻠﻒ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ.
ﺩﺭﺳﺖ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻥﻫﺎ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻪ ﺗﻮﭖ ﺿﺮﺑﻪ ﺑﺰﻧﺪ،
ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﺻﻔﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﻋﺰﺍﺩﺍﺭ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﺎ ﯾﮏ ﺗﺎﺑﻮﺕ
ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩ ﮐﻨﺎﺭ ﺯﻣﯿﻦ ﮔﻠﻒ ﻣﯽﮔﺬﺭﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺗﺸﯿﯿﻊ ﺑﺮﻭﻧﺪ.
ﻣﺮﺩ ﺩﺳﺖ ﻧﮕﻪ ﻣﯽﺩﺍﺭﺩ، ﮐﻼﻩ ﮔﻠﻒ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﺮ
ﺑﺮﻣﯽﺩﺍﺭﺩ، ﭼﺸﻢﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻣﯽﺑﻨﺪﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ، ﺭﻭ ﺑﻪ
ﻋﺰﺍﺩﺍﺭﺍﻥ ﺗﻌﻈﯿﻢ ﻣﯽﮐﻨﺪ. ﺩﻭﺳﺘﺶ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ: ﻭﺍﯼ، ﺍﯾﻦ
ﻣﻌﻨﺎﺩﺍﺭﺗﺮﯾﻦ ﻭ ﺗﺎﺛﯿﺮﮔﺬﺍﺭﺗﺮﯾﻦ ﺣﺮﮐﺘﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺩﯾﺪﻡ .
ﻣﺮﺩ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯽﺩﻫﺪ » : ﺑﻠﻪ، ﺧﺐ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﺍﻭ 35 ﺳﺎﻝ ﻫﻤﺴﺮﻡﺑﻮﺩ.
موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسبها: احترام , تشیع جنازه , گلف , بهترین حرکت , احساس , داستان جالب , همسرداری ,
خواهر روحانی در کلاس مدرسه مقابل دانش آموزان نوجوان،
ایستاده بود. او در حالی که یک سکه یک دلاری نقره
در دستش بود گفت:
به دختر یا پسری که بتواند نام بزرگترین مردی را که در
این دنیا زیسته است بگوید، این یک دلاری را جایزه می دهم.
موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسبها: خواهر روحانی , یهودی , مسیحی , معامله , مسابقه , داستان جالب ,
(بقیه در ادامه مطلب)
موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسبها: مدیر و مهندس , تفاوت مدیر و مهندس , داستان مدیر , پگاه , مدرسه , هوش , تیزهوش , مدیریت , داستان جالب ,
كارمند تازه وارد
مردي به استخدام يك شركت بزرگ چندمليتي درآمد. در اولين روز كار خود، با كافه تريا تماس گرفت و فرياد زد: «يك فنجان قهوه براي من بياوريد.»
صدايي از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلي را اشتباه گرفته اي. مي داني تو با كي داري حرف مي زني؟»
كارمند تازه وارد گفت: «نه»
صداي آن طرف گفت: «من مدير اجرايي شركت هستم، احمق.»
مرد تازه وارد با لحني حق به جانب گفت: «و تو ميداني با كي حرف ميزني، بيچاره.»
مدير اجرايي گفت: «نه»
كارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سريع گوشي را گذاشت.
برچسبها: كارمند تازه وارد , کارمند نمونه , کارمند ایران , داستانک , داستان جالب , طنز ,
شیوانا جعبهاى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.
زن خانه وقتى بستههاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت: «اى کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردى بودند.
شوهر من آهنگرى بود که از روى بىعقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.
وقتى هنوز مریض و بىحال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مىگفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.
من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمىخورد، برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لا اقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.
با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتن و امروز که شما این بستههاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.
اى کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!
شیوانا تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بستهها را نفرستادم. یک فروشنده دورهگرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!
شیوانا این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود.
در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود.
برچسبها: داستان شیوانا , معرفت و جوانمردی , داستان اهنگر , داستان جالب , داستان دوره گرد , ,
داستان جالب سنجش
پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.
پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»
زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.»
پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.»
زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود.
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر…، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.»
پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.»
برچسبها: سنجش عشق , داستان جالب سنجش , داستان پسر بچه , سنجش عملکرد , داستان جالب , جالبه , ,
داستان مرد جنایتکار و میوه فروش
جنایتکاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پر گرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.
چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود.
او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود. بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند. دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید.
بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و…. پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت.
میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواهم.
سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد.
این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت، فراری دهان خود را باز کرده گوئی می خواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت. آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه در مقابل مغازه به چشمش خورد. میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت. عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت.
زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.
عکس العمل مرد پرتقال فروش میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت.
پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند.
سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد، با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود.
او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود.
دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند.
او ناگهان ایستاد و با کمال تعجب چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.
موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت : “آن روزنامه را من پیش تو گذاشته بودم، حالا برو پشتش را بخوان”.
سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد.
میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود : من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم . هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم، نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت.
بگذار جایزه پیدا کردن من ،جبران زحمات تو باشد!
برچسبها: جنایتکار , میوه فروش , معرفت عشق , جایزه , داستان جالب , دزد وپلیس , جملات جالب , عشق نامه ,
مردی در خیابان شکم درد سختی گرفته بود و نیاز فوری داشت که خودش را تخلیه کند. خودش را دربرابر ساختمان سفید مدرنی یافت که برای این منظور برپا شده بود. وقتی وارد ساختمان شد، خودش را در برابر دو در دید که روی یکی نوشته بود، "مردانه" و روی دیگری نوشته بود "زنانه". طبیعتاً وارد دری شد که رویش نوشته بود "مردانه".
خودش را در داخل اتاقی یافت که دو در داشت. روی یک در نوشته شده بود: "بالای بیست و یک سال" و روی دیگری نوشته شده بود "زیر بیست و یک سال." چون پنجاه و دوساله بود وارد دری شد که نوشته بود: "بالای بیست و یک سال."
خودش را داخل اتاقی دیگر یافت که دو در داشت. روی یکی نوشته شده بود: "مشکل اضطراری" و روی در دیگر نوشته شده بود: " تخلیهی جزیی".
از آنجا که تا اینجا دردش شکمش دوبرابر شده بود، بی درنگ از دری عبور کرد که نوشته شده بود: "مشکل اضطراری" بازهم خودش را داخل اتاقی یافت که دو در داشت. روی یکی نوشته شده بود: "ناباوران و بی خدایان" و روی در دیگر نوشته شده بود: "مومنین و مذهبیون." چون خدا را باور داشت، وارد دری شد که مختص مردم مذهبی بود. و ناگهان خودش را در خیابان یافت!
برچسبها: مذهب عشق , داستان جالب , داستان عاشقانه , حکایت , زیباترین وبلاگ , عاشقانه , ,
كودکي با پاهاي برهنه بر روي برفها ايستاده بود و به ويترين فروشگاهي نگاه مي کرد زني در حال عبور او را ديد . او را به داخل فروشگاه برد و برايش لباس و کفش خريد و گفت: مواظب خودت باش کودک پرسيد: ببخشيد خانم شما خدا هستيد؟ زن لبخند زد و پاسخ داد:نه "من فقط يکي از بنده هاي خدا هستم " کودک گفت:مي دانستم" با او نسبت داريد "
برچسبها: خدای عشق , داستان , حکایت زیبا , زیباترین وبلاگ , عاشقانه , داستان جالب ,
اگر کمی زودتر...
با اینکه رشتهاش ادبیات بود، هر روز سری به دانشکده تاریخ میزد. همه دوستانش متوجه این رفتار او شدهبودند. اگر یک روز او را نمیدید زلزلهای در افکارش رخ میداد؛ اما امروز با روزهای دیگر متفاوت بود. میخواست حرف بزند. میخواست بگوید که چقدر دوستش دارد. تصمیم داشت دیگر برای همیشه خود را از این آشفتگی نجات دهد. شاخه گلی خرید و مثل همیشه در انتظار نشست. تمام وجودش را استرس فرا گرفتهبود.
مدام جملاتی را که میخواست بگوید در ذهنش مرور میکرد. چه میخواست بگوید؟ آن همه شوق را در قالب چه کلماتی میخواست بیان کند؟
در همین حال و فکر بود که ناگهان تمام وجودش لرزید. چه لرزش شیرینی بود. بله خودش بودکه داشت میآمد. دیگر هیچ کس و هیچ چیزی را جز او نمیدید.
آماده شد که تمام راز دلش را بیرون بریزد. یکدفعه چیزی دید که نمیتوانست باور کند. یعنی نمیخواست باور کند.
کنار او، کنار عشقش، شانه به شانه اش شانه یک مرد بود. نه باور کردنی نبود. چرا؟
چرا زودتر حرف دلش را نزده بود. در عرض چند ثانیه گل درون دستش خشک شد. دختر و پسر گرم صحبت و خنده از کنارش رد شدند بیآنکه بدانند چه به روزش آوردهاند.
نفهمید کی و چگونه از دانشگاه خارج شدهاست.
وقتی به خودش آمد روی پل هوایی بود و داشت به شاخه گل نگاه می کرد. شاخه گل را انداخت و رفت. تصمیم گرفت فراموشش کند. تصمیم سختی بود.
شاید اگر کمی تنها کمی به شباهت این خواهر و برادر دقت میکرد هرگز چنین تصمیم سختی نمیگرفت!!!!
برچسبها: تصمیم عشق , زیباترین وبلاگ , داستان جالب , عاشقانه ,
ليوان را زمين بگذار !
استادى در شروع کلاس درس، ليوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببينند. بعد از شاگردان پرسيد: به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند ٥٠ گرم، ١٠٠ گرم، ١٥٠ گرم.
استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نميدانم دقيقاً وزنش چقدر است. اما سوال من اين است: اگر من اين ليوان آب را چند دقيقه همين طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد.
شاگردان گفتند: هيچ اتفاقى نميافتد.
استاد پرسيد: خوب، اگر يک ساعت همين طور نگه دارم، چه اتفاقى ميافتد؟
يکى از شاگردان گفت: دستتان کمکم درد ميگيرد.
حق با توست. حالا اگر يک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد ديگرى جسارتاً گفت: دستتان بيحس ميشود. عضلات به شدت تحت فشار قرار ميگيرند و فلج ميشوند. و مطمئناً کارتان به بيمارستان خواهد کشيد و همه شاگردان خنديدند.
استاد گفت: خيلى خوب است. ولى آيا در اين مدت وزن ليوان تغيير کرده است؟
شاگردان جواب دادند: نه
پس چه چيز باعث درد و فشار روى عضلات ميشود؟ من چه بايد بکنم؟
شاگردان گيج شدند: يکى از آنها گفت: ليوان را زمين بگذاريد.
استاد گفت: دقيقاً. مشکلات زندگى هم مثل همين است. اگر آنها را چند دقيقه در ذهنتان نگه داريد، اشکالى ندارد. اگر مدت طولانيترى به آنها فکر کنيد، به درد خواهند آمد. اگر بيشتر از آن نگهشان داريد، فلجتان ميکنند و ديگر قادر به انجام کارى نخواهيد بود.
نکته...
فکر کردن به مشکلات زندگى مهم است. اما مهمتر آن است که در پايان هر روز و پيش از خواب، آنها را زمين بگذاريد.
به اين ترتيب تحت فشار قرار نميگيريد، هر روز صبح سرحال و قوى بيدار ميشويد و قادر خواهيد بود از عهده هر مسئله و چالشى که برايتان پيش ميآيد، برآييد!
دوست من، يادت باشد که ليوان آب را همين امروز زمين بگذار. زندگى همين است!
برچسبها: مشکلات زندگی , زندگی عشق , لیوان را زمین بگذار , داستان جالب , زیباترین ها ,
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 36 صفحه بعد